قصه خلقت تو دانی چیست گو
دانی اسرار طبیعت باز گو
آمد آن روزی که آنجا هیچ بود
جرم و ماده در انرژ ی پیچ بود
منجمد همچون سر دیوانه ای
در فشار از رنج بی کاشانه ای
گر همه عالم به یک جمع می شتافت
جرم اندر سوزن عالم را شکافت
انفجاری شد شدید و سهمگین
از خروشش اختران همچون نگین
آن شنیدستم که در شهر فرنگ
انفجار را نام دادند بیگ بنگ
شد پدید در هر کران سیا ره ای
اختران با نورها فوا ره ایی
تیرگی بود و کنون خود نور بود
کان همه ابر گران مستور بود
انجمن ها بکردند اهل علم
سرخو شان عالم شیرین سلم
ابن حیان و رادرفورد و بوسون
سیر علم در هر زمان گشته فزون
چون رادرفورد وصف آن ذرات کرد
از اتم نو مکتبی آغاز کرد
بعدی اما خود اتم را هم شکافت
رفت تا آن دم که برعقل هم بتاخت
گر بوسون خود بود اصل ذره ای
با خدا یکسان بگشتند فله ای
شد زمین خلق اندر این هین هین و هان
آتش سوزان بود و آتشفشان
شعله ها میزد از آن در آسمان
همچو عشقی که کند فریاد از آن
اینهمه خلقت برای چیست گو
این معما گر تو دانی فاش گو
می ندانستیم که اینها از چه بود
تا حیاتی آمد ه خود رفته بود
لیک دانیم در درون ما عاشقیم
عاشق روز ازل با خالقیم
حکم ما گر در زمین آورده بود
قصه پرواز را از چه سرود ؟
در درون هر بشر امیال هست
میل او چرخش در این پرگار هست
چرخشی چون چرخ آن الکترون
گرد یار مثبتش آن پروتئون
چرخشی چون آن فتو ن چون آن بوسون
گرد آنجا که نباشد دید از اون
چرخشی چون چرخ آن ما ه وزمین
بر مدار ارض و خورشید برین
چرخشی چون زهره یا چون مشتری
درطواف شمس و خورشید و پری
چرخشی چون کهکشان شیره ای
سیل نور اندر جهان تیره ای
اندر این چرخ مذاب پر خروش
می شنیدم بانگها با این سروش
ای شگفتا آن شکوه کوه تو
هم فسرده درد و هم اندوه تو
ای شگفتا وسعت دریای تو
عشق در صحرای روح افزای تو
ای شگفتا آن نخیل اختران
شبروان فا نوس بدست در کهکشان
بانگها اندر "لسان" پژواک شد
گاه سوز گرم وگه کولاک شد
هم زمین باآسمان یکسان گشت
فارغ از شور و حیات و جان گشت
میشنیدم بعد میلیونها سال از آن
بی نهایت ها بهاران و خزان
آمد آن روزی که آنجا هیچ بود
جرم و ماده در انرژ ی پیچ بود
خشایار لسان
زوریخ - ٥ خرداد ١٣٩٣
No comments:
Post a Comment