Friday, February 14, 2025

A love poem for my wife Sara (in Persian) سروده ای برای همسرم

 

"بیا ره توشه بردا ریم
قدم در راه بی برگشت بگذاریم"

دو تن همراه دو تن رهر و 
به میثاق و به عهد بسته اندر دل
به چنگ این پاره ریسمان را
به جان بسته به هم بندیم
 
در این وادی ناهموار و پر سنگلاخ 
و این دشت و سیع خامش و پردرد
به گستاخی پیماییم ره
چو سنگلاخان بکردند سد
به گامی سخت و سنگین و به گرز زور
به خاک پر غبار زین ورطه بر بندیم 
وزان پس
با قدومی پرتوان و سر خوش و خندان 
پریدن را کنیم آغاز
و در یابیم غروب مهر، شروق ماه
و دریابیم به شب اقمار کهنه در دل کیهان
و چون فردا کند آغاز 
کنیم‌پنجه به پنجه در دل خورشید
به دستان غرور و دلی آکنده از امید
و زان پس غرقه در شب چلچراغی نور
بجوییم اختران، این بیکران خوان شبستان را
بگوییم شعر 
بپرسیم راه

وز ان پس بر خروشیم آه
دمیم داد نفس بر مانده این نیم جان دل وامانده پر شور 
و گوییم از دل و اعماق
سپیدان زندگیتان مبارک باد!

وز این شب چلچراغان شبستان سرد
غروب غم- گوارای وجودتان باد 
 بسان بلبلان اندر دل باغ و صنوبرها
بخندیم از ته و اعماق دلهامان
بریزیم از درون هر آه

بیا ره توشه برداریم 
از این شهر پر طمطراق و پر خالی 
قدوم ثابت به دستانی لطیف و گرم
بدین آخر پلاک، این آخرین کوی عبوس دهشتناک 
چو شد پایان
سرود عشق به وزن باد و باران باره برخوانیم

بیا ره توشه برداریم
به پشت مادیانی وحشی و تندر
گره بگشوده زان پر تاب زیبا گیسوانت را
سپرده بر دل باد وزان آسمان پر پیچ
تن و رو ح و هم‌ این جان را
 
بیا ای یار بیا یک دم
بیا زین‌پس فراق پر محنت و پر رنج 
بتاز یم و بیفشانیم غبار ره
  در این کوه سراسر شیب
کمی این سو و کم آن سو
زمین را پرگشاییم و سپهر را نیز  
 و زآن پس رخ به بالا ها بچرخانیم 
و هد هد وار کنیم پرواز
روییم آنجا که قاف گویندش
وزین رخوت برون آییم
و دریابیم به دل سیمرغ جان را
 
رویم بالا و بالاتر
چو پر پیچان گیاهی سبز و سحر آمیز
که با صد راز و صد خواهش
به دل ناگفته ها دارد 
روییم آنجا
که باری نیست- عاری نیست
همانجا که ناکجا آباد گویندش
چو بازان و غزالان وسبکبالان 
بیا ای یار 
که داری چون منی زخمهای تلخ ره بر آن پاهای خود بسیا ر

بیا اینبار
بسان آن پلیکان تالاب های بالادست - سست و منگ 

بآرامی در آغوش نسیمی خوش
گره از سفره و بستر فروزان برگشایا نیم
و زیر چتر مهر خالق یزدان
 سرود فتح بر خوانیم 
و بدانیم‌که
"من اینجا بس دلم تنگ است" پایان شد
نه فردا را ملایست و نه دیروز را
بیا هر آنچه رنگ دیروز دارد 
 به دستفشان بشوییم وبه طوفان گردبادی هم
بیا امروز را در یابییم 
بیا امروز را اینک هزاران قدر ها دانیم
 
و بسپاریم دیروز را 
 به موج پر مواج آب آن سو ها
چو اقیانوس آرامی که با هر موج
دگر امواج را نیست هیچ نام و نشان هرگز
چو موجی رفت پایان شد
شبستان رفت و روز روشن آنک چیره آرام شد 

بیا ای یار
بیا ای پاک سارا نام
بیا بامن
بیا یک دم 
 بیا یک رنگ
سرود بی صدای عشق را این دم
 چو اقیانوس بر لب خاموش این ساحل آرام بر خوانیم
و اشک شوق‌ اینبار همچو ماهی در دل د ریا بشوریم و بشورانیم
 بیا و بشنو این بانگ از پس این دیوار سحر انگیز
که گویی ازد ل پردیس دور آید
تو گویی همره پروردگار با نور می آید
بساز ی و نوازی و ه چقدر موزون می آید
که می خواند تو را و هم مرا و هر چه در اینجاست

بیا ای یار 

زنیم بر گرده این رخش وحشی که زندگی نامیده اندش 
به شلاقی زجنس نور ز جنس شور
که گیرد خوش دمی آرام با لگامی هر دم اندر چنگ
 که تا خواند فقط این ساز ما هر آینه، هر دم 

بیا ره توشه برداریم
بیا زین صخره زار تنگ مجنون کش
 به یک خیز سترگ
بی هیچ ساز و برگ 
"قدم در راه بی فرجام بگذاریم "
رویم آن سرزمین‌ کانجا 
 بجز نور خدا و جنگل و صحرا 
همه آبی و سرخابیست

و دیگر
-هیچ دیگر آه-
 نگوییم:
من‌اینجا بس دلم تنگ است

بیا ای یار
نگاهی ژرف اندر این نازک نگاه من فرو انداز
بخوان اینسان کنون نا خوانده اسرار درونم را
بدین کوته نفس باقی که چون باد می ساید و هم‌می سراید طرفی نیست 
زمین بی حد - ولی افسوس - مجالی نیست

بیا ای نازنین ای پاک‌
بیا همراه من بی باک

بیا اینبار 
بیا ره توشه برداریم ..


خشایار لسان
مینه سوتا
بهمن ۱۴۰۳

با اقتباس از سروده مهدی اخوان ثالث
"من اینجا بس دلم تنگ است" 


 





Saturday, October 30, 2021

On Melody's 20th birthday - a couplet by K. Lessan برای بیستمین سالروز تولد دخترم ملودی




 

ای یار و‌کمال و عشق و جانم همه تو

محبوب زمین و آسمانم همه تو

چون بیست شدی هم به سنین و به صفات

فردوس برین جاودانم همه تو 

 

خشایار لسان. ۱۴ مهر ۱۴۰۰


Sunday, September 26, 2021

تك نداى عشقThe echo of love. A poem in Persian by K. Lessan exploring the depths and echos of love and the immortality of love..


هر كه در آغوش دريا موج شد
همچو شمس در اسمانها أوج شد
گر نبودى شمس را سياره اى
كى بدي از نورها فواره اى
شمس را رآه و مدار ما دوختيم
مولوى را در پى اش ما سوختيم
گر نكردى جان خوش عزم سفر
كى شدى چون موج عاشق سربسر؟
چون شدى عاشق چو ماهى اب را
مرده ماهي غرقه شد  مرداب را
مى نترس زعاشق شدن هان اى پسر
گرتو خواهى مانى در نوع بشر
انكه عاشق مى نگشت  از ما نبود
اى  دل خالى ز مهر بنگر به رود
زانكه رود هر جا رسيد خيرش بدو
ميرسد هر چند پست است و فرو
كن جهان را اتشى از عشق خويش
خوش بود اينراه وهم اين نيز كيش
بنده افكار پر شيطان مشو
در. شب تيرهم پريشانم مشو
اى شب تيره مرا نورى بتاب
اى مه زيباى من اى ماهتاب
نور من فجراميد اى أفتاب
پرده را بشكن شتابان اين نقاب
جان من اينك بدستان تو باد
مرگ قو را هى نگو پاينده باد
مى نگر نامردى نامردمان
هم ز خويشان و زناخويش زمان
ناله را خاموش كن هان اى پسر
كى بكرد آه على بر چه اثر

اين بگفتم در دلم مسكوت ولال
پير بلخ فرياد زد با قيل و قال:
"اين جهان كوه است و فعل ما ندا
سوى ما آيد نداها را صدا"
آشنا بود آشنا بود اين سرود
برق وحي اش جان و جسمم را ربود
آمد او همچون نسيمى بى شرار
لائق كف ها وتشويق كرار
آشنا كردن در اين موج و بلا
فعل  بين با كوه ميگفت اى هلا
گر ندا از كين كنى هم آن كنى
گر كه پستى با دل و با جان كنى
گر ندا بر كوه مر  از آه بود
آتش دلسوخته اى را كاه بود
آتش است كان جان مردم سوختى
خود جهنم در جهانت دوختى
ور ندا با كوه بود پررمز وراز
هم دل انگيز وهمآواى نواز
آن ندايى که پر از اسرار بود
زانكه كوه فرهاد را پركار بود
انكه جان ادمى هم دست اوست
انكه اسطرلاب مولانا ازوست
انكه تا جان دارى و جان دارمت
بر عدو زينهار مي بسپارمت
از نداى عشق كوه  سرمست گشت
ماديانها بين چه تازيدند به دشت
هم جهانى زان صنم صد جان گرفت
موج جارى گشته را فرمان گرفت
ماديانم بين رميده مست مست
شيهه زن كوبيده سم با ناز شصت
كوه و برف و اين زمين و آفتاب
ماديان درآسمان شد باشتاب

در ميان اينهمه صوت و نگاه
ميشنيدم ناله ها با ننگ وآه
يك به يك رفتند وكوه تنها بماند
غير يك دم كو همو  انجا بماند
مهر را بين كوه را  در جان گرفت
تك نداى عشق زان   عصيان گرفت
******
چشمها را باز شوى از اب خويش
اب خويش و زمزم اسرار خويش
مينگر در جام اسكندر نگاه
عمر شتابان ميرود با اشك و آه
چون زمان بى اسمان معنى نداشت
خرمن عاشق كشى را هم بكاشت
آه گردون اندر اين چرخ مذاب
گه حباب گشت و گهى نيز افتاب
فعل خوب در كوه ماندى پايدار
فعل بد ننگين و بى نام وقرار
ماديان با آسمان پيوسته شد
مركب اين عاشق دلخسته شد
اين جهان محكوم شد اندر فنا
تك نداى عشق مشمول  بقا

خشايار لسان
زوريخ.- ٣٠بهمن ٩٦

Sunday, October 22, 2017

اگـر آن تـرک شیرازی بـه دست آرد دل ما را If that Shirazi Turk were to capture our heart (By Hafez and 4 different versions including mine!)



اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل ما را

به خال هندویش بخشم سویس و هم اروپا را

اگر مردی چرا بخشی ز خاک پاره میهن

به خواب   شاید  بستانیم سمرقند و بخارا را

وگر زن اهل دل باشد کجا با خون دل باشد

کدام اهل وفا خواهد صفای ملک یغما را

از این ترکان شیرازی کنون در شهر ما پر بود

فقط کافیست گشتی زد شمال شهر ماها را

بیا تهران و بین اینک همه جراحی صورت

ز بینی و ز ابرو گیر برو تا دست و پاها را

سمرقند و بخارا را نه قند ماندست و نه خاری

لسان دل برد تنها چو یوسف آن زلیخا را

حدیث  عشق را نتوان به خال و ابرویی بفروخت

سبوی حافظی خواهد دل پاک مصفا را



خشایار لسان

Sunday, February 5, 2017

A couplet by Saadi of Shiraz on the passing away of life. Translated to English by K. Lessan



Every breath of life passes in a breeze
Looking afar not much is left to seize
To the fifty year old hibernating still:
Perhaps in these five days awaken you will!


Orginal Persian:

هر دم از عمر میرود نفسی
چون نگه میکنم نمانده بسی
ای که پنجاه رفت و در خو ابی
مگر این پنج روزه در یابی

Thursday, January 12, 2017

For Lena: A poem in Persian by K. Lessan for a Swiss/Iranian child, whose birth is used as a symbol of peace and the coming together of East and West برای لنا






شعر زیر را به مناسبت اولین سالگرد تولد لنا- نازنین فرزند دوستان خوبم مریم و کریستیان سرودم.  لنا  میراث دار دو فرهنگ  غنی و   سمبل  صلح و دوستی  شرق و غرب در جهانی لبریز از درگیری  بین شرق و غرب است

ای لنا ای کودک نیکو سرشت
میوه باغ  خدا از آن بهشت
ای تو ما مت مریم و بابت کریس
نیمیت از ایران و نیمیت از سویس
جشن یک سالیت مبارکها بباد
هر دو ملت گو یدنت زنده باد
جنگ شرق و غرب بین  در هر کران
شرق و غرب اندر تو اینک در امان
هر کجا بینی که جنگ و آتش است
حاصل جهل و روان نا  خوش است

 گر نشد  آ یم به سویت من فرود
هدیه ام  باشد موقت این سرود

چون ز تاتی هر دو پا یت  جان گرفت
بیرون از منزل دلت آرام گرفت
خیره شو بر آلپ و بر دریاچه ها
حظ کن از زیباییهای اشتفا
گر که آموختی تو ژرمن  را به فول
کوش  فا رسی را نیز   گردی قبول
 رفتی ایران خود  سلا مم  را رسان
سرزمین ما دری را قدر دان

از دماوند و بم و آن مرو دشت
تخت جمشید و سپاهان تا به رشت
 هر زمینش یادگار نسلهاست
تکه پاره نقشه اش از جنگهاست
چون رسیدی شهر شیراز قدیم
دل گشا بر آن شمیم و آن نسیم
حافظانه جام عشق پیمانه شو
با "لسان" مولوی دردانه شو
"با لب دمساز خود گر جفتمی "
"همچو نی من گفتنیها گفتمی "
همچو حافظ عشق را کن تجربت
تا رود بر عر ش ا علا مرتبت

شا د  باش و شا د  زی اینک لنا
سالها پاینده باشی ای لنا  


خشایار لسان
ژنو   - ۷ا اکتبر ۲۰۱۶
  

Monday, January 2, 2017

Love...





Love,
I know not of life's consequences,
for if life knew,
and fate knew too,
life would no longer be the same,
and neither would fate.

Love,
its astounding to hear
that one can leave one's love
aside
in the vain hope of finding another

But maybe sometimes
the truth is tons heftier
and a lot uglier than we ever imagined
and that it was all true
what they said in the fairy tales
that Romeo never embraced Juliet
and Majoon never felt Laylee
in real life
it was all to be told in fairy tales

And maybe sometimes
its sorrow religiously impinges onto a humble pen
such as this
more twisted than my tongue
that takes a fancy stroll in the midnight hour
with the lamp oil almost finished
for some fresh air
to release the depression
of a tired mind that can no longer endure
searching in vain
something that can only be bought
with a currency whose least coin is courage


And maybe
these fairy tales
are only for you and I
to comfort and to soothe
these wounded souls
that it was not at all in vain
that it was worth the journey
however bumpy and abrupt the end
or end to be

And maybe
there is love
and life
beyond the shadows of these huge mountains
or fields afar
that we never considered worth delving into
some life that cannot be torn apart
that is real
and full of real people
with a sun brighter than that of our own
a music more in tune than that of our own
with its birds singing aloud in their heavenly flight
where there is relative peace and quiet
a chance to live again.

And maybe sometimes,
we are meant to be cruel
only to be kind
and we are not destined to be together
and that we ought to come out of this fantasy
and say no to futile tears
and say yes to the ongoing caravan of life
and embrace it fully


And maybe sometimes
for one's lack of clear brevity
a cowardly act is courageous enough
and maybe sometimes
-sometime-
you
my love
can forget
and forgive
for isn't this what love is all about?

And if you ever thought of it as a waste,
you only need to look back
over your shoulder
and you'll find
the long trail of sweet memories that you and I are part of
and you'll see me smiling once again
like old times
that have long gone by.

Khashayar Lessan,
Manchester, March 27th 1996