"بیا ره توشه بردا ریم
قدم در راه بی برگشت بگذاریم"
دو تن همراه دو تن رهر و
به میثاق و به عهد بسته اندر دل
به چنگ این پاره ریسمان را
به جان بسته به هم بندیم
در این وادی ناهموار و پر سنگلاخ
و این دشت و سیع خامش و پردرد
به گستاخی پیماییم ره
چو سنگلاخان بکردند سد
به گامی سخت و سنگین و به گرز زور
به خاک پر غبار زین ورطه بر بندیم
وزان پس
با قدومی پرتوان و سر خوش و خندان
پریدن را کنیم آغاز
و در یابیم غروب مهر، شروق ماه
و دریابیم به شب اقمار کهنه در دل کیهان
و چون فردا کند آغاز
کنیمپنجه به پنجه در دل خورشید
به دستان غرور و دلی آکنده از امید
و زان پس غرقه در شب چلچراغی نور
بجوییم اختران، این بیکران خوان شبستان را
بگوییم شعر
بپرسیم راه
وز ان پس بر خروشیم آه
دمیم داد نفس بر مانده این نیم جان دل وامانده پر شور
و گوییم از دل و اعماق
سپیدان زندگیتان مبارک باد!
وز این شب چلچراغان شبستان سرد
غروب غم- گوارای وجودتان باد
بسان بلبلان اندر دل باغ و صنوبرها
بخندیم از ته و اعماق دلهامان
بریزیم از درون هر آه
بیا ره توشه برداریم
از این شهر پر طمطراق و پر خالی
قدوم ثابت به دستانی لطیف و گرم
بدین آخر پلاک، این آخرین کوی عبوس دهشتناک
چو شد پایان
سرود عشق به وزن باد و باران باره برخوانیم
بیا ره توشه برداریم
به پشت مادیانی وحشی و تندر
گره بگشوده زان پر تاب زیبا گیسوانت را
سپرده بر دل باد وزان آسمان پر پیچ
تن و رو ح و هم این جان را
بیا ای یار بیا یک دم
بیا زینپس فراق پر محنت و پر رنج
بتاز یم و بیفشانیم غبار ره
در این کوه سراسر شیب
کمی این سو و کم آن سو
زمین را پرگشاییم و سپهر را نیز
و زآن پس رخ به بالا ها بچرخانیم
و هد هد وار کنیم پرواز
روییم آنجا که قاف گویندش
وزین رخوت برون آییم
و دریابیم به دل سیمرغ جان را
رویم بالا و بالاتر
چو پر پیچان گیاهی سبز و سحر آمیز
که با صد راز و صد خواهش
به دل ناگفته ها دارد
روییم آنجا
که باری نیست- عاری نیست
همانجا که ناکجا آباد گویندش
چو بازان و غزالان وسبکبالان
بیا ای یار
که داری چون منی زخمهای تلخ ره بر آن پاهای خود بسیا ر
بیا اینبار
بسان آن پلیکان تالاب های بالادست - سست و منگ
بآرامی در آغوش نسیمی خوش
گره از سفره و بستر فروزان برگشایا نیم
و زیر چتر مهر خالق یزدان
سرود فتح بر خوانیم
و بدانیمکه
"من اینجا بس دلم تنگ است" پایان شد
نه فردا را ملایست و نه دیروز را
بیا هر آنچه رنگ دیروز دارد
به دستفشان بشوییم وبه طوفان گردبادی هم
بیا امروز را در یابییم
بیا امروز را اینک هزاران قدر ها دانیم
و بسپاریم دیروز را
به موج پر مواج آب آن سو ها
چو اقیانوس آرامی که با هر موج
دگر امواج را نیست هیچ نام و نشان هرگز
چو موجی رفت پایان شد
شبستان رفت و روز روشن آنک چیره آرام شد
بیا ای یار
بیا ای پاک سارا نام
بیا بامن
بیا یک دم
بیا یک رنگ
سرود بی صدای عشق را این دم
چو اقیانوس بر لب خاموش این ساحل آرام بر خوانیم
و اشک شوق اینبار همچو ماهی در دل د ریا بشوریم و بشورانیم
بیا و بشنو این بانگ از پس این دیوار سحر انگیز
که گویی ازد ل پردیس دور آید
تو گویی همره پروردگار با نور می آید
بساز ی و نوازی و ه چقدر موزون می آید
که می خواند تو را و هم مرا و هر چه در اینجاست
بیا ای یار
زنیم بر گرده این رخش وحشی که زندگی نامیده اندش
به شلاقی زجنس نور ز جنس شور
که گیرد خوش دمی آرام با لگامی هر دم اندر چنگ
که تا خواند فقط این ساز ما هر آینه، هر دم
بیا ره توشه برداریم
بیا زین صخره زار تنگ مجنون کش
به یک خیز سترگ
بی هیچ ساز و برگ
"قدم در راه بی فرجام بگذاریم "
رویم آن سرزمین کانجا
بجز نور خدا و جنگل و صحرا
همه آبی و سرخابیست
و دیگر
-هیچ دیگر آه-
نگوییم:
مناینجا بس دلم تنگ است
بیا ای یار
نگاهی ژرف اندر این نازک نگاه من فرو انداز
بخوان اینسان کنون نا خوانده اسرار درونم را
بدین کوته نفس باقی که چون باد می ساید و هممی سراید طرفی نیست
زمین بی حد - ولی افسوس - مجالی نیست
بیا ای نازنین ای پاک
بیا همراه من بی باک
بیا اینبار
بیا ره توشه برداریم ..
خشایار لسان
مینه سوتا
بهمن ۱۴۰۳
با اقتباس از سروده مهدی اخوان ثالث
"من اینجا بس دلم تنگ است"
جان من و جان تو را
ReplyDeleteهر دو به هم دوخت قضا!
☘️☘️☘️
عاشقتم حضرت عشق ،تا آخر مسیراین زندگی دوشادوش کنارت خواهم ماند.🫂❤️
ReplyDelete