ای یار وکمال و عشق و جانم همه تو
محبوب زمین و آسمانم همه تو
چون بیست شدی هم به سنین و به صفات
فردوس برین جاودانم همه تو
خشایار لسان. ۱۴ مهر ۱۴۰۰
Persian and other wild catly thoughts from the Swiss wilderness
ای یار وکمال و عشق و جانم همه تو
محبوب زمین و آسمانم همه تو
چون بیست شدی هم به سنین و به صفات
فردوس برین جاودانم همه تو
خشایار لسان. ۱۴ مهر ۱۴۰۰
هر كه در آغوش دريا موج شد
همچو شمس در اسمانها أوج شد
گر نبودى شمس را سياره اى
كى بدي از نورها فواره اى
شمس را رآه و مدار ما دوختيم
مولوى را در پى اش ما سوختيم
گر نكردى جان خوش عزم سفر
كى شدى چون موج عاشق سربسر؟
چون شدى عاشق چو ماهى اب را
مرده ماهي غرقه شد مرداب را
مى نترس زعاشق شدن هان اى پسر
گرتو خواهى مانى در نوع بشر
انكه عاشق مى نگشت از ما نبود
اى دل خالى ز مهر بنگر به رود
زانكه رود هر جا رسيد خيرش بدو
ميرسد هر چند پست است و فرو
كن جهان را اتشى از عشق خويش
خوش بود اينراه وهم اين نيز كيش
بنده افكار پر شيطان مشو
در. شب تيرهم پريشانم مشو
اى شب تيره مرا نورى بتاب
اى مه زيباى من اى ماهتاب
نور من فجراميد اى أفتاب
پرده را بشكن شتابان اين نقاب
جان من اينك بدستان تو باد
مرگ قو را هى نگو پاينده باد
مى نگر نامردى نامردمان
هم ز خويشان و زناخويش زمان
ناله را خاموش كن هان اى پسر
كى بكرد آه على بر چه اثر
اين بگفتم در دلم مسكوت ولال
پير بلخ فرياد زد با قيل و قال:
"اين جهان كوه است و فعل ما ندا
سوى ما آيد نداها را صدا"
آشنا بود آشنا بود اين سرود
برق وحي اش جان و جسمم را ربود
آمد او همچون نسيمى بى شرار
لائق كف ها وتشويق كرار
آشنا كردن در اين موج و بلا
فعل بين با كوه ميگفت اى هلا
گر ندا از كين كنى هم آن كنى
گر كه پستى با دل و با جان كنى
گر ندا بر كوه مر از آه بود
آتش دلسوخته اى را كاه بود
آتش است كان جان مردم سوختى
خود جهنم در جهانت دوختى
ور ندا با كوه بود پررمز وراز
هم دل انگيز وهمآواى نواز
آن ندايى که پر از اسرار بود
زانكه كوه فرهاد را پركار بود
انكه جان ادمى هم دست اوست
انكه اسطرلاب مولانا ازوست
انكه تا جان دارى و جان دارمت
بر عدو زينهار مي بسپارمت
از نداى عشق كوه سرمست گشت
ماديانها بين چه تازيدند به دشت
هم جهانى زان صنم صد جان گرفت
موج جارى گشته را فرمان گرفت
ماديانم بين رميده مست مست
شيهه زن كوبيده سم با ناز شصت
كوه و برف و اين زمين و آفتاب
ماديان درآسمان شد باشتاب
در ميان اينهمه صوت و نگاه
ميشنيدم ناله ها با ننگ وآه
يك به يك رفتند وكوه تنها بماند
غير يك دم كو همو انجا بماند
مهر را بين كوه را در جان گرفت
تك نداى عشق زان عصيان گرفت
******
چشمها را باز شوى از اب خويش
اب خويش و زمزم اسرار خويش
مينگر در جام اسكندر نگاه
عمر شتابان ميرود با اشك و آه
چون زمان بى اسمان معنى نداشت
خرمن عاشق كشى را هم بكاشت
آه گردون اندر اين چرخ مذاب
گه حباب گشت و گهى نيز افتاب
فعل خوب در كوه ماندى پايدار
فعل بد ننگين و بى نام وقرار
ماديان با آسمان پيوسته شد
مركب اين عاشق دلخسته شد
اين جهان محكوم شد اندر فنا
تك نداى عشق مشمول بقا
خشايار لسان
زوريخ.- ٣٠بهمن ٩٦